Thursday, November 19, 2009

من



دختری از تبار مشرقم .. از نژاد آفتاب و شیر ..
سکوتم به تلخی ناگفته‌ها .. خنده‌ام به گرمی آغوش مهر ..
من پناه گرفته در غرورم .. ایستاده میان طوفان‌ها .. شکسته‌ در خودم .. غرق شده‌ در روحم .. و نگاهم به موجی است که می بلعد آرامشم را ..
خواهی یافتم میان یک جسم .. اما اندیشه‌ام را نخواهی یافت .. مگر در آرزوی نور .. در کرانه‌های دور .. خالی از نیرنگ و نگاه کور ..
دختری هستم از جنس آینه .. با لب نگاه سخن می گویم ..
امروزم را می سازم برای طلوع فردا .. حسرت دیروز ندارم .. کارهای ناتمام است که به ذهنم چنگ می زند ..
امید دارم .. آزادم .. اما گسترده‌تر از عالم تنهایی من عالمی نیست ..
چون نور می رنجانم خود را .. رنگ می‌پاشم به سفیدی زندگی‌ام ..
ذهنم نیست که می کِشد .. او فقط داور شاهکار روحم است .. تا فراموش نشود در این احساس ..
تاریک نیست دلم .. زیر سایه‌ی خورشید است ..از ترس سوختن ..
چشم ندارم .. با دل می بینم که پلک ندارد ..
زبان ندارم .. نقش می‌پرورانم .. نقش گویاست ..

No comments:

Post a Comment